مُصْلِحِینَ

إِنَّا لاَ نُضِیعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِینَ ـ ما هرگز جزای مصلحین را ضایع نخواهیم کرد

مُصْلِحِینَ

إِنَّا لاَ نُضِیعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِینَ ـ ما هرگز جزای مصلحین را ضایع نخواهیم کرد

مُصْلِحِینَ

به نام خدا - به یاد خدا - برای خدا

الهی سنگرم آماده کن جنگیدنش بامن
تو توفیق شهادت را بده بالیدنش بامن

پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۱۴ خرداد ۹۸، ۱۲:۲۰ - سید محسن جوانمردی
    احسنت...

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

شهیدی که خیلی ها نمی شناختندش ولی او از اولیاء الله بود…

یک بار با احمد آقا و بچه های مسجد عین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم . ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت.
راننده گفت : اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و …، یک ساعت وقت دارید.
ماهم راه افتادیم به سمت مغازه ها

یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد !
یکی از رفقایم را صدا کردم گفتم : به نظرت احمد آقا کجا می ره ؟!
دنبالش راه افتادیم . آهسته شروع به تعقیب او کردیم ! آن زمان مثل حالا نبود . حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود . ماهم به دنبالش بودیم .

هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد . یک دفعه احمد اقا برگشت و گفت ؟ چرا دنبال من می آیید!؟
جا خوردیم . گفتیم :شما پشت سرت رو می بینی؟چطور متوجه شدی؟
احمد آقا گفت : کار خوبی نکردید.  برگردید.
گفتیم : نمی شه ، ما با شما رفیقیم . هرجا بری ما هم میایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه ، یک وقت کسی ، حیوانی ، چیزی به شما حمله می کنه …
گفت خواهش می کنم برگردید .ما هم گفتیم : نه، تا نگی کجا می ری ما بر نمی گردیم !
دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی…
سرش را انداخت پایین . با خودم گفتم : حتما تو دلش داره مارو دعا می کنه !
بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت : طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید!؟
ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم : طاقت چی رو ، مگه کجا می خوای بری؟!

نفسی کشید و گفت : دارم می رم دست بوسی مولا.
باور کنید تا این حرف را زد زانو های ما شل شد . ترسیده بودیم . من بدنم لرزید.
احمد آقا این رو گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله .
نمیدانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود . با ترس و لرز برگشتیم .
ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید.
چهره اش برافروخته بود . با کسی حرف نزد و سرجایش نشست . از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.
بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.

۹۶/۱۰/۱۲
ذی حجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.